پانته آپانته آ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

برای دخترم

وقت خواب

سلوووووووووووووومممممممممم این روزا نه بهتره بگم این شبا وقتی میخوای بخوابی میگی مامانی جونی برام گصه (قصه)میگی منم میگم چشم وشروع میکنم قصه کدو غلغله زن و میگم و وقتی تموم میشه تو میگی حالا شنگول و منگول وبه همین ترتیب هر چی قصه بلدم برات تعریف میکنم ولی مگه تو راضی میشی تازه شروع میکنی به گریه کردن که مامانی بازم بگو من میمونم چی بگم که به ذهنم میرسه از خاطرات بچگی خودم برات داستان بگم و تو هم با تمام وجود گوش میکنی حتی هیجانی هم میشی  ولی وقتی تموم میشه میگی خب بعد چی شد این جمله مثل یک پتکی میخوره تو سرم یعنی حا لا حالاها خانم نمیخوابه ومن دوباره از اول برات همه رو میگم همین دیشب بعد از کلی داستان سرایی گفتم لالا کنیم بسه که...
16 مهر 1391

کسب اجازه از دخترم برای ادامه زندگی

سلام امروز میخوام با اجازه دخترم یک سری از حرف های دلمو بگم تا وقتی بزرگ شد بخونه من در آستانه 27 سالگی هستم و باورم نمیشه روزی در این دنیا بود که من آرزو میکردم کاش دختری 20 ساله بودم ومیتوانستم مستقل باشم ولی اصلا نفهمیدم چگونه روزها سپری شده اند ومن از کودکی به نوجوانی و جوانی رسیده ام و هم اکنون مادر دختری هستم که تا چند ماهی دیگر وارد 4 سالگی میشود دلم برای روزهای کودکی روزهایی که خاطرات آن گوشه ای از ذهنم را همیشه  قلقلک میدهد تنگ شده ولی افسوس هرگز حتی ثانیه ای به عقب بر نمیگردیم و زمان به سرعت در حال گذر است وهمین لحظات شاید روزی آرزوی من باشد که به یقین هستند چون روزی نیست که دلم برای لحظات نوزادی و نوپایی و...تو تنگ نشود .ا...
8 مهر 1391

یک غم بزرگ دارم

خدایا باورم نمیشه تو که اینقدر بزرگی تو که این همه خوبی چرا مادرها رو با داغ فرشته هاشون امتحان میکنی.خدایا قلبم تو سینه سنگینی میکنه دوست دارم فریاد بزنم گریه کنم برای دوست خوبم پگاه برای سپهری که خدا فقط تونست 3 تا بهار دوریشو تحمل کنه وسریع بالهای این فرشته رو بهش برگردوند تا به سوی بهشتش پرواز کنه.سپهرم بهشتی بود الان اونجا با دوستاش در حال بازی و شادیه.خوش به حال تو پسرک عزیز ما که خدا اینقدر دوست داره. خدایا شکرت به خاطر آرامش و صبوری که در دل پگاه قرار دادی. خدایا مواظب گلای دیگه باش و اجازه بده امانتدار فرشته هات باشیم. خدایا بهترین تقدیر را برای پگاه وهمسرش رقم بزن       روزگارا:   تو اگر سخت به ...
24 شهريور 1391

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

همه ميپرسند چيست در زمزمه مبهم آب چيست در همهمه دلكش برگ چيست در بازي آن ابر سپيد روي اين آبي آرام بلند كه ترا مي برد اينگونه به ژرفاي خيال چيست در خلوت خاموش كبوترها چيست در كوشش بي حاصل موج چيست در خنده جام كه تو چندين ساعت مات و مبهوت به آن مي نگري نه به ابر نه به آب نه به برگ مه به اين آبي آرام بلند نه به اين خلوت خاموش كبوترها نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام من به اين جمله نمي انديشم من مناجات درختان را هنگام سحر رقص عطر گل يخ را با باد نفس پاك شقايق را در سينه كوه صحبت چلچله ها را با صبح بغض پاينده هستي را در گندم زار گردش رنگ و طراوت را در گونه گل همه را ميشنوم مي بينم من به اين جمله نمي انديشم به تو مي انديشم اي سراپا همه خوبي ...
24 شهريور 1391

سفرنامه

سلوووووووووووممممممم ما بعد از چند روز دور بودن از تهران دوباره به این شهر برگشتیم حدود 19 روز تو سفر بودیم آخه مامانی تصمیم گرفته حسابی از این فراغت تحصیل استفاده کنه .15 روز اول و رفتیم عباس آباد شهر بابا جون حسابی خوش گذروندیم به دیدن فامیلا رفتیم کلی مهمون بازی .به من که کلی خوش گذشت .ناگفته نمونه تو این مدت  حسابی خودمو برا زن عمو نازم الهام جون لوس کردم و کلی اذیتش نمودم.دیگه یه چیز جدید به نام face book ازش یاد گرفتم چه قدر خوش گذشت باهاش...... بدو بیا دنبالم تا بقیه ماجرا وعکسامو ببینی یک روز هم به اتفاق مامانی و بابایی و عمه ومادر جون و رن عمو رفتیم لاهیجان و چایی و کلوچه خریدیم . یک شنبه آخرم با هم ناهار رفتیم کلاردشت...
16 شهريور 1391

باب اسفنجی

            حلا برو ادامه مطلب تا قضیه من و باب اسفنجی را بفهمی سللوووووووووووووومممممممممم ماجرا ازاین قراره که یه روز مامانی تو آشپزخونه مشغول درست کردن عدس پلو برای بنده بودن منم چون حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم بشینم کارتون ببینم بله کانال پرشین تون کارتون داره فراوون ...از قضا برنامه مورد علاقه من باب اسفنجی را گذاشته بود منم رفتم صندلیمو اووردم جلو تلویزیون نشستم اما چشتون روز بد نبینه تو برنامه یه غول سیاه اومده بود که تمام عروسکا رو میخورد و له میکرد باب هم ترسیده بود من که اینقدر ترسیده بودم گفتم الان از تلویزیون میاد بیرون و منو میخوره یه جیغ بلند زدم وسریع تی وی را خاموش کر...
8 مرداد 1391

به بهانه بارانت

  غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم ... دومین روز بارانی چطور؟ پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم ... سعی میکردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود ... و سومین روز چطور؟  گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری ... چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد ... و چند روز پیش را چطور؟ به خاطر داری؟ که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم ... فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو ...          &nb...
27 تير 1391

پانته آ و گذر زمان

دختر من حدود 2ماه و نیمگی گردن به طور کامل گرفت. 5 ماه و 15 روز داشت که به طور مستقل نشست. پانته آ از 4 ماهگی به طور نا خود آگاه   بابا وب ب و  میگفت. 5 ماهگی 2 تا از دندوناش باهم در اومد. 6 ماهگی 2 تای دیگه از دندوناش رویت شد. درست تا پایان 4 ماهگی کولیک داشت واز ساعت 12 تا 2 صبح گریه میکرد. تا آخر ماه 7 شیر مادر خوردی البته چون سر کار میرفتم برات میدوشیدم واز اون به بعد شیرم کم شد وشما شیر خشک SMAو سیمیلاک نوش جان کردی.     2ماه و 4 روزه بودی که به علت پنومونی تو بیمارستان لاله بستری شدی روز 24 اسفند 88 بود وای که چقدر سخت گذشت. 9 ماهگی پانی بابا ماما عمممممم دا را میگفت. 11 ماهگی ...
25 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد