پانته آپانته آ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه سن داره

برای دخترم

3ساله که فرشته بانو زمینی شده

پلک جهان می پريد دلش گواهی ميداد اتفاقی می افتد اتفاقی می افتد و فرشته ای از آسمان فرود آمد   امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق، خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم. تولدت مبارك            دوستت دارم فرشته بانو ...
20 دی 1391

یلدا

روزهـــا ... روزهـای پایـانـــــی پاییـــــــز است و لحظــه ها ... لحظـه های ِ آخریــــن رقـــص ِ برگـــــــــــــ ها در کوچــه های ِ دلدادگــــــــی ست هنگامـی که صــدای خـش خـش ِشان زیــــر پـای ِ عاشقــــــــــان اشـــک را میهمــان ِ گـــونه ی ِ معشوقـــــــــــــــــــــــــــــــــه های تنهـــا می کنـد مهــــر آبــــان آذر گذشــت و رد ِ پــای ِ زرد و قرمــز و نارنجــی اش در زندگــی هـر عــــاشق و معشـــــوق ی به طریقــی مانــد و در زندگــی مـــــن امـا ... ایـن حریـــــق ِ زرد ِ پاییــــزی ایـن تلالـــــو بــرگ های رنگـــارنگ ایـن آسمــان و صــــدای ِ وزش بــــادها فــــرق داشــت ایـن ...
1 دی 1391

سوال این روزای پانی در جستجوی خالق

سلومممممممممم دیروز اومدی کنارم آروم روی زانوانم نشستی و با چشماتی قشنگت زل زدی به چشمام وپرسیدی :مامانی جونی شما منو از کجا گرفتی؟ گفتم :یعنی چی مامان ؟ پانی: میگم از کجا منو خریدید اووردید اینجا من:عزیزم تو رو خدا به من و بابایی هدیه داده گلم پانی:آها پس خدا منو درست کرده خوشکل کرده بعد داده به شما تا بابا مامان من بشین منم دختر خوب شما بشم من: آره گلم میدونستی خدا خیلی دوست داره و عاشق بچه هاست پانی:مامانی جونی خدای مهربون و قشنگ کجاست من:بوست میکنم میگم همه جا پانی:مامانی فکر کنم بیشتر تو آسموناست چون از همه بزرگتره .مامانی یک روز بریم ببینمش بهش بگیم دوسش داریم گلم چه زود این سوالا به...
1 آذر 1391

سلطان تنهایم حسین

سلام ای غرابت تنهایی       نمی دونم از کجا شروع کنم...آخه هم می خوام از خودم بگم هم از شما... اما با اجازه اول از خودم می گم...من محرم که نزدیک می شه یه جورایی دلم می گیره...دلم تنگه نوحه خونی ها  می شه..تنگ هیئت های عزاداری...دلتنگ می شم..دلتنگه زنجیر زدنا...سینه زنی ها..اشک های پاک پیر و جوون..نذری ها...تکیه ها..نوحه خونا...سیاه پوشا.. وقتی پیرهن مشکی تنم می کنم..وقتی به احترام عزای امام حسین آهنگ گوش نمی دم حس قشنگی بهم دست می ده.. وقتی گوشه ی دنجی واسه خودم گیر میارم و با صدای حزن آلود مداح آروم اشک از چشمام جاری می شه ته دلم یه َآرزوی کوچیک می کنم... وقتی عطر قیمه ها...
1 آذر 1391

روزانه

سلوممممممم امروز میخوام گوشه هایی از روزانه هامونو برات بنویسم. یک روز من داشتم سیب میخوردم که یهو متوجه شدم بله دندونی که قبل بارداری پرکرده بودم دوباره تهی شد اونم فقط با یک سیب ناقابل .از دست خودم عصبانی بودم چون می بایست روکشش میکردم تا اینطوری نشه ولی پشت گوش انداخته بودم تو وروجک هم که حواست به همه جا هست سریع دوییدی اومدی پیشم که مامان جونی چی شده ؟ منم از فرصت استفاده کردم گفتم شکلات وقند زیاد خوردم دندونم شکست حالا باید بکنمش .شما شروع کردی که مامان چایی خالی بخور دیگه قند نخور ...............خلاصه وقت دندون پزشکی پیش دکتر جهانگیری گرفتم قرار شد من وتو و بابایی وبابابزرگ بریم مطب .تو اول ترسیده بودی و میگفتی شما برید من تو...
30 آبان 1391

عید بندگی

 عید قربان من یکی از روزهای خوب و مهم خدا هستم. آیا اسمم را می دانید؟ آیا می دانید مردم در این روز چه کار می کنند؟ اگر نمی دانید، اشکالی ندارد، چون من الان خودم را به شما معرفی می کنم. من عید قربان هستم. یکی از بهترین روزهای خداوند. در این روز همه ی مسلمان ها شاد و سر حال هستند، آن ها خانه هایشان را مثل عید نوروز و عید فطر تمیز می کنند و لباس های تمیز و زیبا می پوشند و به عید دیدنی می روند . آن ها صبح زود برای نماز جماعت از خانه بیرون می روند، چون دعا و نماز در روزهای عید خیلی خوب است.  به مسلمان هایی که برای زیارت خانه ی خدا به مکه می روند، حاجی می گویند. حاجی ها باید در روز عید قربان هر کدام یک گوسفند قربانی کن...
4 آبان 1391

پانته آ نگرانه

سلوووووووممممممممم امروز میخواستم برم بیرون به پانی گفتم پیش بابایی بمونه تا من برم برگردم اول کمی بهونه گرفت که منم بیام که براش توضیح دادم نمیشه باید تنهایی برم که راضی شد ولی تا دم در با من اومد وخیلی بهم سفارش کرد که مواظب خودم باشم گفت از تو خیابون رد نشو ماشین تورو میزنه پات خون میاد زود برگرد گرسنه نمونی وایییییییییییییییی قربونت برم تو چقدر نمکی آخه ...وقتی برگشتم گفتی مامانی جونی منو ببر آرایشکر میخوام موهامو صورتی کنم آخه موهام خیلی مشکیه ازم بدم میاد تورو خدا......... الانم داری کلوچه میخوری دیروز برات کیک خونگی پختم یکم موند قهوه ای سوخته شد میگی مامانی جونی این مثل کیک تو مشکی نشده میگم نه میگی باید بیشتر دقت کنی.......
25 مهر 1391

وقت خواب

سلوووووووووووووومممممممممم این روزا نه بهتره بگم این شبا وقتی میخوای بخوابی میگی مامانی جونی برام گصه (قصه)میگی منم میگم چشم وشروع میکنم قصه کدو غلغله زن و میگم و وقتی تموم میشه تو میگی حالا شنگول و منگول وبه همین ترتیب هر چی قصه بلدم برات تعریف میکنم ولی مگه تو راضی میشی تازه شروع میکنی به گریه کردن که مامانی بازم بگو من میمونم چی بگم که به ذهنم میرسه از خاطرات بچگی خودم برات داستان بگم و تو هم با تمام وجود گوش میکنی حتی هیجانی هم میشی  ولی وقتی تموم میشه میگی خب بعد چی شد این جمله مثل یک پتکی میخوره تو سرم یعنی حا لا حالاها خانم نمیخوابه ومن دوباره از اول برات همه رو میگم همین دیشب بعد از کلی داستان سرایی گفتم لالا کنیم بسه که...
16 مهر 1391

کسب اجازه از دخترم برای ادامه زندگی

سلام امروز میخوام با اجازه دخترم یک سری از حرف های دلمو بگم تا وقتی بزرگ شد بخونه من در آستانه 27 سالگی هستم و باورم نمیشه روزی در این دنیا بود که من آرزو میکردم کاش دختری 20 ساله بودم ومیتوانستم مستقل باشم ولی اصلا نفهمیدم چگونه روزها سپری شده اند ومن از کودکی به نوجوانی و جوانی رسیده ام و هم اکنون مادر دختری هستم که تا چند ماهی دیگر وارد 4 سالگی میشود دلم برای روزهای کودکی روزهایی که خاطرات آن گوشه ای از ذهنم را همیشه  قلقلک میدهد تنگ شده ولی افسوس هرگز حتی ثانیه ای به عقب بر نمیگردیم و زمان به سرعت در حال گذر است وهمین لحظات شاید روزی آرزوی من باشد که به یقین هستند چون روزی نیست که دلم برای لحظات نوزادی و نوپایی و...تو تنگ نشود .ا...
8 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد